پرگار…
ق.ن:
حیف… حیف از غرورم که قربانی حسادتهای نابجای کسانی شد که زمانی رفیق بودند…
یک قاب زخمی خیره از وحشت
یک استکان لب پر خونی
این لحظه ها بی منطق و شومن
تو حال این روزامو میدونی
یک اتفاق تلخ تاریخی
چن قطره خون رو سیم گیتارم
ساعت یه ربع به چنده! بعد از تو
انگار صد ساله که آواره م
یک سایه ی خسته شبیه من
یک سایه ی ژولیده و درهم
چن ساله با این سایه توو جنگم
این سایه ی پیچیده و مبهم
آیینه ی قدیه رو دیوار
این من شبیهم نیست! نه اصلن
یک پیر مرد سست و فرتوته
آیینه ها هم دشمنن با من
تو گم شدی تو من یه شب اما
لبخند تو جا مونده رو مشتم
شاید یه شب تو اوج سگ مستی
شاید تورو قبل خودم کشتم
یک استکان لب پر خونی
چن قطره خون رو سیم گیتارم
یک سایه ی پیچیده و مبهم
من نقطه ی ثقل یه پرگارم