قصه ی برگ وپرنده
سلام به همه ی دوستان عزیز .این چند وقته بخاطر مشغله های کاری نتونستم به آکادمی سر بزنم.داشتم تو نوشته هتای قبلیم میگشتم که این ترانه رو که تقریبا مال ده سال پیشه پیدا کردم.امیدوارم خوشتون بیاد
یه شب تیره وتاره قصه مون قصه ی درده
قصه ی یه برگ زرده توشبی که خیلی سرده…
***
یه روزی روی درختی برگ سبزی زد جوونه
روی شاخه های اون ساخت واسه یه پرنده لونه
اون پرنده یه مسافر یه غریب بی نشون بود
نمیخواست اونجا بمونه دوسه روز مهمونشون بود
آرزوش بود که دوباره بپره تا آسمونا
واسه اون زمین قفس بود نمیخواس بمونه اونجا
برگه اما آرزو داشت پیش اون پرنده باشه
نمیدونست که زمستون نمیذاره زنده باشه
لونه ی پرنده رو ساخت تاکنار اون بمونه
برگه فکرشم نمیکرد فصل آخرش خزونه…
تاکه یک روزقاصدکها خبر سرما آوُردن
برگااز درخته ریختن همه بی بهونه مُردن
برگای زرد درختا روی خاک افتاده بودن
انگاری برای مردن همه شون آماده بودن…
****
حالا برگ قصه ی ما تورگاش پرشده سرما
دیگه انگار نمیتونه ببینه خورشیدو فردا
***
داره باپرنده میگه: نکنه اینجابمونی
زیرپای مردم شهر مث من تنها بمونی
فردا که بیادش از راه ازتنم چیزی نمونده
رفتگر کنار دیوار من و با برگا سوزونده
من می مونم تا بمیرم تو برو تا که بمونی
قول بده برای ابرا قصه ی من و بخونی…
****
قصه ی من وتو اینه قصه ی برگ وپرنده س
اونکه می مونه میمیره اونکه پرمیکشه زنده س