تـو بـرام حـسِ زردِ پــایـیـزی
ابرِ تیره نشسته توو چشمـات
واضحه از یه بــغــض،لبریزی
برگِ سـبـزی نمونده توو قـلبـت
تـو بـرام حـسِ زردِ پــایـیـزی
رفتنِ تو صدایِ خِش خِش داشت
تازه احــســاسِ بــرگــو میـفــهمم
له شدن زیر پایِ تو ســـــــخــتـه
با قـدم هـــات،مــــرگـــو میـفـهمم
کـوچـه هم رفـتـنـت رو بـاور کرد
وقتی که نـاله های بـرگـو شـنـیـــد
وقــتـی احـسـاسِ عـاشـقـی پـَر زد
تــویِ بــاغـچـه شـقـایـقـم خـشـکید
خـیـلی وقـتـه کـه سـرد و بی روحی
بودنـت چـشـم مـن رو شـرجی کرد
مـثـل تــَرکـِـش شـده غـمِ عـشـقـت
یِــادِ بــوســَت لـَبـَم رو زخـمی کرد!
گـفـتی مـیـری و تـوو دلـم مـُردی
مـن بـه کـوچِـت،بـه جـاده خنـدیدم
مـــنـو از رفـتـنـت نـتـرســونــم
من هـمـونـم کـه مـرگـتـو دیـدیـم!
بــاز هم این ترانــه مــرثـیـه شـد
قـاتـلِ عــاشــقـانـه هـا تـو شـدی
ایـن قـلـم رو بُـکـُـش که از امروز
شـاعـرِ ایـن تـرانـه ها تـو شـدی