آدمک برفی
یه آدمک از عصر یخبندون
تو رختخواب هر شبم جا موند
از دفتر بی خاطره ش بازم
یک سوگ با سیم سه تارم خوند
تارای من آواز غمگینی
یه پنجره با بغض سنگینی
رو دامنم هر لحظه حک می شد
مهر سیاه عشق ننگینی
رویای بکرم لمس دستش بود
فریاد من توی هوس پیچید
نازی که شد یک سیلی و آخر
رو صورت زخمی من چسپید
از پشت یه تصویر شطرنجی
رویای بکرم، رو به دار آویخت
دستی که لب هامو به هم می دوخت
سیم سه تارم رو به هم می ریخت
پیچیده تو حلقوم من حرفی
یه دخترک از آخر خرداد
زیر تن یه آدمک برفی
محض رضای زندگی جون داد