خستگی
دلت گرفته میدونم
خسته ای از این همه غم
هرجا میری کم نمیشه
از دلهره های تو کم
مثل یه شمع نیمه جون
دیگه داری تموم میشی
پرنده مهاجری
اسیر آسمون میشی
جاده تورو تنها گذاشت
کسی باهات راه نیومد
وقتی که خواستی دل بدی
عمر دلت به سر اومد
آواره شهر شبی
اسیر زندون خیال
پر شدی از دلواپسی
از آرزوهای محال
برگای خشکُ میشمری
تو دفتر خاطره هات
بازیگر نقش غمی
توی تئاتر گریه هات
میخوام که پا به پات بیام
که قصه تو تموم کنی
خلوت بی ترانه تو
به رنگ آسمون کنی