اون روز،نزدیکه
درخت من! تو خاک خستگی ها ریشه هات گم بود
رو برگات کرم می لولید و سیبت سهم مردم بود
مگس ها نیششون از شیره ی جون تو شیرینه
تو امّا تلخ،امّا زهر،امّا قسمتت اینه
که اون مردی که با زنبیل می آد و سیب می چینه
نمی دونه که جای خالی سیبا چه سنگینه
چه غمگینه درخت سیب وقتی هیچ سیبی نیست
چه دردآور درخت سیبو از سیبش نصیبی نیست
***
به جای تو خودم این قصّه رو تا آخرش رفتم
خیالت تخت! من این آتیشو تا خاکسترش رفتم
رفیقایی که می گن پای دستای تو جون می دن
تو دستات استخون دیدن که دارن دم تکون می دن
همون بادی که هر پائیز برگاتو تکون می ده
زمستون میشه – اون روی سگش رو هم نشون می ده
همونایی که پشت عینکاشون روز تاریکه
یه روز از تیشه شون خون می چکه،اون روز نزدیکه