سفری به بزرگ شدن
قصّه که تموم شد ، ملوسک !
بُغض آسمونم ترکید
خورشید خانم پاک قصّه مون
چادر ماتم به سر کشید
… … … …
قصّه که تموم شد – عزیزم ! کودکی ِ منم شکست
خستگی ِ هزار و یک شب سفر ، روی سیاهی ِ تنم نشست !
سفری دور و دراز به فردای ِ بزرگ شدن
تو کوچه های بی کسی زمین خوردن و هی گم شدن
سفری به صورتک ، به چهره ی نامرئی ِ خیال
به شکست و نرسیدن و پرپر کردن رویای بهار
سفری به خودکشی ، به پاگذاشتن به خطه ی ننگ
به بیهودگی و تلف کردن خروارها لحظه ی قشنگ
قصّه که تموم شد عزیزم ! ستاره ها هم خوابیدن
نور دل های پاکشونو به پشت بوم فرداها پاشیدن
… … … …
قصّه انگار – قصّه نبود ! کوچولوی قشنگ !
پندی نداشت ، درسی نداشت
تو باغچه ی ذهن خستمون هیچ گلی نکاشت
حتا علف کینه را از خاک دلامون برنداشت
… … … …
۱۲/۷/۱۳۸۸
از مجموعه ی : شعر پر خطر
پیام خلج