قصه ی آشنایی
یه روزوروزگاری توی خزون پاییز
مهرت نشست به قلبم شدم از عشقت لبریز
حال وهوای این دل واسه خودمم عجیب بود
دوست داشتن تو برام مثل یه حس غریب بود
گفتم واست ازاین حس اشتباهم همین بود
چون دیگه ازاون به بعدغم بامن همنشین بود
چه روزای سختی روبه پشت سرگذاشتم
روزی صدبار میگفتم کاشکی دوسش نداشتم
رفتی و تنها شدم موندم با قلب خستم
چه شبهایی رو با ماه منتظرت نشستم
تو عین ناباوری یه شب پیشم برگشتی
خوشحال شدم یه دنیا توارزشش روداشتی
که منتظر بمونم به پای تو بشینم
آرزوم بود دوباره یه روز توروببینم