یه نیمکت
یه خونه باورش سنگینه امشب
یه سیگار ، توی یک اتاق شخصی
یه فیلم فلسفی ، پایان مجهول
که نزدیک به اتفاق شخصی
اتاقی که تو قلبش شعر باشه
رو دیوارش یه چندتا پوستر مرد
و گم شم تو خودم اما یهلحظه
صدایی بگه شامت حاضر مرد
چقدر تلخه ، اتاقی سهم من نیست
جهانم هشت ساعت دور تا صبح
یه نیمکت ، تا سحر باید بشینم
و اینجا یک نفر ، مجبور تا صبح !!!
همین شب پرسه ها هم انتخابه
خیابون ، روی نیمکت ، آخرین مرد
من امشب تا همیشه بغض دارم
گرفته لحظه هامو ترس این درد
تو این تاریکی و سرما … یه کافه
و من خورشیدو پاک از یاد بردم
من امشب شام هم … غمگینه قصه
گرسنه م نیست … خنجربس که خوردم
چقدر تلخه ، اتاقی سهم من نیست
جهانم هشت ساعت دور تا صبح
یه نیمکت ، تا سحر باید بشینم
و اینجا یک نفر مجبور تا صبح …