تقدیر…
یه قوطی حلبی شده توپ اون
به لاستیکِ پیکان چوب می زنه
تو کوچه یه دمپایی و چند تا ورق
ته بازی با گریه اون دل می کنه
تو هر بازیِ شرطی اول بودش
چقدر قهرمان بود واسه اطرافیاش
بزرگ میشه یک روزی و می بینه
نداشت افتخاری اون همه بازیاش
سرش با عبور دوچرخه می پیچه
نگاهش تو اسباب بازی گم شدش
چقدر دوست داشت واسه یک دفعه
یه بچه بی غم و پولدار میشدش
واسه مشق نوشتن هیچی نداشت
معلم به جاش گوشش و میکشید
میرفت آخر کلاس می نشست
رو میز نقشی از دردش و میکشید
تو شاید خودت مثه این بچه ای
میخوای زندگی رو از دس ندی
برای تمام آدم های چوب بدست
به اجبار باید امتحان پس بدی
بزرگ میشی و تمام این خاطرات
میشه آرزوی دوران زندگیت
که برگردی به روزهای که گذشت
همون بازی های دوران بچه گیت
یه روزی شاید دنیا زیبا بشه
واسه تو که نمادی از کارگری
بشه روزگارت مثه اون کسی
که هر روز نون به خونت میبری
تو هر روزت مثه دیروز تکراریِ
تو هم درس خوندی رفتی بالا
ولی روز اون میگذره انگاری و
تو اینجا هستی و اون اما کجا
اگه سخت میگذره این روزات
نباید بشی تو غم هات زندونی
تلاش کن که مقصد و میرسی
به یاد داشته باش که تو میتونی