حس مبهم
بالا میارم این
کابوس خسته رو
من درد میکشم
نبض شکسته رو
………………
تن پوش من شده
این کوه غم عجین
با دوش من شده
یک سایه ی عجیب
رو سقف خونمه
حسی شبیه درد
تو استخونمه
هی بغض میکنم
هی داد می کشم
این حس مبهمو
فریاد میکشم
آوای مولوی
میپیچه تو سرم
تن تن تتن تتن
حرفای آخرم
انگار این شبام
خاکستری شده
تن تن تنی که تو
غم بستری شده
هی فحش میشکم
روزای لعنتی
این لحظه هام شدن
یک بمب ساعتی
هی بغض میکنم
هی داد میکشم
این حس مبهمو
فریاد میکشم