عاشق و آسمون
آسمون میخواد ولی نمیتونه گریه کنه
انگاری بغض توی گلوی اون گیر کرده
مثل یه عاشق خسته که هنوز منتظره
اما چند سالی گذشته که طرف دیر کرده
نمیخواد باور کنه کسی سراغش نمیاد
نمیخواد باور کنه اگر چه خوب میدونه
آخه تا کی میشه بغضو توی سینه خفه کرد؟
– آسـمون گرفته و منتظر بارونه-
تا میاد چشماشو یه ثانیه رو هم بذاره
تو خیالش میبینه که (داره برمیگرده)
این خیالات خیلی وقته به سرش میزنه و
عاشق خسته ی قصه رو روانی کرده
دلش از غصه داره میشکنه و بالا سرش
آسمون آخرای تحمّــــــل ابریشه
میون بغض و سکوتش میبینه که صورتش
داره کم کم پر قطره های بارون میشه