سرنوشت
(سرنوشت)
گفتم دوست ندارم
وقتی واست می مردم
گفتم برو نمی خوام
بگیری دست سردم
وقتی سیاهه روزت
همینه سرنوشتت
باید فدا بشی تا
نسوزه پای بختت
اشکای من پشت پات
می ریزه دونه دونه
بودی یکی یه دونه
خدا خودش می دونه
می خوام رها بشی تا
غم تو دلت نشینه
تو چشمای قشنگت
کسی غصه نبینه
یادم می یاد اونروزا
خدای خنده بودم
رو قلب بی قرارم
اسمتو کنده بودم
دلم می خواد که خنده
روی لبت بمونه
روی دلت نمونه
دردای این زمونه