رضای تو
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم
درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم
به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش
بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم
درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم
به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش
بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
عشق میداند و من در طلب یار بسی
بگذشت عمر گرانم بخدا خسته شدم
همه اندوخته ام خاطره ی وصف تو بود
شعر شد گوش و زبانم بخدا خسته شدم
هیچ صاحب نظری از منه آشفته نگفت
بروم یا که بمانم بخدا خسته شدم
گره از فاجعه بگشا که جهان سخت تهی ست
چقدر از مرگ بخوانم بخدا خسته شدم
یاد دارم که همان نطفه ی ناچیزم و گنگ
که شده است عقل و زبانم بخدا خسته شدم
اشک میریزم و حیران زده از دورِ فلک
که چه وقت است زمانم بخدا خسته شدم