راز
یه راز با منه می خوام حاشا کنم
مـی خوام فکـری به حال فردا کنم
یکی با منه ذهنمو میبره
چشماش از همه ی زمونه سره
تا چشماش می افته به ما سرسری
دلــم میـگه تـو قـدرت برتـری
اون هر جا میره راه من کج میشه
آخه وقتی هست درد و رنج کم میشه
دلـم هر جا انگار توی دستشه
چـجوری بـگم این دلـم مستشه
تا هستش دلم لرزشش با منه
تضاد نگاهش با هر چی غمه
تا امشب تو ذهنم بوده یار من
نیومد سکوتــم به هیچ کار من
می خوام زندگیمو بی پروا کنم
بایـد قلبـمو واسـش رسوا کنم
داره قلبم با این امید میزنه
که یه روزی دل اونـو میبـره
یه روزی که از دلهره خارجه
آیندم دیگه پر از آرامشـه
بایـد ترس رد شدنـو دور کنم
واسه فردا جمله هامو جور کنم
یه جمله که غرورشو نرم کنه
دلشو دیگه به مـن گرم کنه
یه راز با منه می خوام حاشا کنم
مـی خوام فکـری به حال فردا کنم
میترسم که فردا من و هل کنه
با “نه” گفتنش غصمو پر کنه
خدا جون نزار باز به اون حالی شم
که از جرات ایـن لحظـه خالـی شم
باید رازم و فردا حاشا کنم
باید فکری به حال فردا کنم