زنگ خطر
زنگ خطر
شعر در وصف حال و احوال این روزهای سرد ایران است
زنگ خطر
دستی که می زد پیش ازاین زنگ خطر را
اتش زده سوزانده با هم خشک و تر را
ابر سیاهی با خودش اورده اینبار
و ریخته برجان کا باران شر را
هر جای عالم گشته و پیدا نکرده
دیواری از دیوار ما کوتاه تر را
دیده است این سرهای بر زانو نهاده
دارند تاب و طاقت هر دردسر را
مارا میان گیچی این عرصه تنگ
بازی گرفته همچنان که باد پر را
پروانه بودن را گناهی محض خوانده
در پیله پیچیده هزاران لال و کر را
محنت سرایی که بنا کرده است اینجا
از خود فراری می دهد هر رهگذررا
بر یک گلیم رنگ شب مارا نشانده
اماده تا بیرون رود پا و تبر را…..
دستور دارد از کسی تا گل بگیرد
هرچه دهان و چشم بازو هرچه در را
اما نخواهد کرد دنیا یاد شیرو
خورشید و یک شمشیر مفقودالاثر را…
کتی بهرامی