تقدیر
تقدیر
تقدیر
خسته از تنهایی
کهنه ساکی در دست
بند را محکم تر
از همیشه میبست
میرود او شاید
تا بگویی برگرد
یا بگویی دوری
قامتم را خم کرد
هر صدایی از پشت
قلب را می لرزاند
پشتِ هم بر میگشت
خیره بر در میماند
تو نبودی هر بار
دل او می رنجید
فاصله تا پیچِ
کوچه را میسنجید
* رفتی و رفتن
تقدیر ما بود
مغرور بودن
تقصیر ما بود *
ساک را میبستی
پیرهن پوشیدی
وقتِ رفتن من را
بی صدا بوسیدی
واقعا این بوسه
بوسه ی آخر بود ؟
تو ندیدی امّا
چشم هایم تر بود
*
رفتی و رفتن
تقدیر ما بود
مغرور بودن
تقصیر ما بود *