جام زهر
“نوبت به من رسید،کمی بیشتر بریز
سر می کشم اگر چه یقینا شراب نیست
تزریق می کنم به تنم جام زهر را
فرصت برای خوب و بد و انتخاب نیست
من چند بیت دیگر از این شعر می روم
اصلا نخوانده رد شو ولی از جهان بترس
بوی خوشی اگر به دماغت زده بدان
خر داغ می کند خبری از کباب نیست
راهی نشو اگر به لبی خنده سبز شد
شک کن به دست های پر از حس امنیت
دنیا شبیه صحنه ای از یک نمایش است
بر روی صحنه هیچ کسی بی نقاب نیست
منفی نگر نبوده ام این ذات زندگی است
ما شوخیِ بزرگِ خداییم با زمین
حالا بگرد در پی یک دلخوشی ولی
حتی در این کویر نشان از سراب نیست
اصلا سپید می شود این توده ی سیاه
اصلا به فرضِ حرفِ تو آینده روشن است
می ترسد از مواجهه با روزهای بعد
آرزویی که با گذشته ی خود بی حساب نیست
بازیگران مختلف این نمایشیم
غمگین و شاد هر چه که هستیم نقش ماست
پایانِ این تئاتر به این نکته می رسی
بختی نبوده صحبتِ بیدار و خواب نیست
اینجا به روی سِن کسی از خواب می پرد
افسوس می خورد که چرا باورش شده
در این تئاتر اشرفِ مخلوق بوده است
پیغمبری که نام خودش در کتاب نیست”