نژند
نمی دانم که میداند که میدانم چه میخواهد ؟
نمیدانم که میداند که میدانم نمی ماند ؟
ولی این روز ها انگار کمی با من ملایم تر
کمی آرام و سنجیده کمی تا قسمتی بهتر
سخن میگفت
دلش می سوزد او شاید به حال ِ حالِ فردایم
به حال ِ حال فردایی که من یک مرد تنهایم
به حال مرد تنهایی ک او بدبخت میگردد
دو چشمش را که میبندد تنفس سخت میگردد
برای لمس اندامش طی یک عادت دیرین
تمام شب به سر انگشت بروی تخت میگردد
نمی یابد تورا اما
همین که روزگاری در کنارش بوده ای قدری دلش هم گرم میگردد
دو سه شب قبل ازین ساکی پر از لوازم شخصی
ته انبار پیدا کرد
تنش لرزید و قلبش هم به چنصد ضربه پی در پی
ندیدن را تمنا کرد
تو باید باشی و آنکس که باید رخت برچیند
منی هستم که قبل از این تمام فاصله ها را چه خوشبینانه حاشاکرد
دو سه پیراهن کهنه یکی از پیرهن هایت
و عکسی ک در آن خندیده بودی را
درون ساک خود جا کرد
چقدر آرام خوابیدی
برای بوسه ی آخر خودش را روی تخت خواب دولا کرد
چکید اشکی بروی گونه ات امما نفهمیدی
خدارا شکر
چه میگفتم اگر بیدار میگشتی و میگفتی کجا میری ؟
کجا میرم ؟ نمیدانم هوا پر کرده مغزم را
مسیری روبرویم نیست میترسم من از فردا
چه بی مقصد ، چه بی امید
بدون راه برگشتن
کجا حال مرا دانند” سبکباران ساحلها ”