شعر نمی شود
“آمد ردیف شعر دلت با: « نمى شود»
دردم میان شعر و غزل جا نمى شود
مى سوزم از حرارت و با دستمال خیس
تبلرزه هاى عشق مداوا نمى شود
دارم تمام یاد تو را درد مى کشم
این دردها براى تو معنا نمى شود
دارند از کنار تو آرام مى روند
این سالها که با «تو»و «من» ، «ما» نمى شود
بغضى گرفته راه نفس هاى شعر را…
ابرى که جز به بارش دل وا نمى شود
هى سعى کرده ام که از این دل بشویمت
دارم تلاش مى کنم اما نمى شود
هى منتظر نشستم و گفتى که: صبر کن!
صبرى شبیه غوره که حلوا نمى شود
پرسیدم از نگاه تو وقتش نیامده
این بود پاسخت که: نه! حالا نمى شود
این خواب ها که برده مرا از خیال تو…
تعبیر عاشقانه ى رویا نمى شود
بیزارم از تمام جهانى که سهم ماست
جایى که مهر و عاطفه پیدا نمى شود
این آخرین شبى ست که خوابم نمى برد
دیگر، شبى به یاد تو فردا نمى شود
با آخرین غزل به هوایت گریستم
دیگر غزل سراى تو تنها نمى شود
دارم به رسم خاطره ها پاک مى کنم
از روى گونه، اشک غزل را…، نمى شود…
فردا که قاب عکس مرا حجله مى زنند
هرگز دلى براى تو شیدا نمى شود”