« هستونیست »
این اشکها که شاعر من بودو «هستونیست»
این چشمها که گاه … پر از مرگِ زندگیاست
این دستهای خالیِ بیتاب و آب و نان
این دستهای ملتمسِ رو به آسمان
این لیلی دوروی پر از پوچِ زرپرست
مجنون بیحیای هوسبازِ هیچِ پست
این شهرِ بیتو، شهرِ پر از دودِبیامان
این بوقهای ممتدِ تا مغزِ استخوان
این روزهای جانی و شبهای واقعه
مکری فجیع و کودکی از عمق فاجعه
این کودکی که با ورقی فال زاده شد
آینده ای نداشت و بد حال .. زاده شد
این دردها برای کشیدن که زود بود
این کودکی که دردِ تباهی کشید زود
این قدرتی که چشم تو را کور کرده است
از راهِ فتحِ عشق .. تو را دور کرده است
اینها که اینهمه .. همه آنکار میکنند
در جمعِ تربیت .. همه انکار میکنند
این وعدهی بهشت و جهنّم که میدهند
پیشانیِ صعود ! که بر خاک مینهند
این « تکدرختِ » خفته در آنسوی انتظار
این برگهای ریخته در نیمهی بهار
این عشقِ اوّلی که در آغوش دیگری است
این اشکها که شاعرِ من بود و «هستونیست »