آدم برفی
آدم برفی
دختر به حیاط خانه زل زد با ذوق
از پنجره، با خیال آدم برفی
با حسرت برف بازی و آزادی
می گفت : که خوش به حال آدم برفی
ترسید که سرما بخورد بیچاره!
می سوخت دلش به حال آدم برفی
تا مادر او کمی از او غافل شد
با زمزمه ی وصال آدم برفی
رفت و بغلش کرد و به خانه آورد
از دلهره ی زوال آدم برفی
می گفت : عزیزم دگر این جا گرم است
جای تو به نزد خاله! آدم برفی!
دیگر هم از آن کلاغ بدجنس نترس
یک بوسه پراند، مال آدم برفی.
این قصه ی عشق ماست می دانی که
تو دختر و من مثال آدم برفی.