عدم
- غمگینتریم و نیست از این بیشتر غمی
یک لحظه نیست جداغم ز ما کمی
در بهت جبر مانده ایم و به تقدیر خیره ایم
مارا سپرده خیالش به دام لاجرمی
از او هزار نازو ادا و هزار پس زدنی
ز ما هزار حدیث و هزار و یک قسمی
به بوی زلف چنانش چنین که دست آریم
به عاشقی نه که دزدی شب چه متهمی
قلم که دست بگیریم و شرح حال کنیم
عدم شود همه احوال ما به جز صنمی
نمی رسد به رطب های چشم او دستی
که نخل قامت او هست و دست و پیچ و خمی
چو عطر مست حضورش به کوچه ها پیچد
نفس یکی نه دو تا نه شمار مغتنمی