من هنوزم با کفترا خوبم……
((عاشق شادیَم ولی تو شعر
بغضای شهریارو دوس دارم
خیلیا مستِ فصلِ پاییزن
من غمایِ بهار و دوس دارم… ))
از همون بچگی دلم میخواست
تا رفیقِ کرم و کبوتر شم
موقعِ جنگِ آدما با هم
خیلی دوس داشتم اون وسط کر شم…
نصفِ شب مردِ قد بلندی رو
پایِ قرآن تو حال میدیدم
جای ترسیدن از صدایِ اون
زل زدم تو چشاش میخندیدم….
بچه بودم خودم رو میدیدم
دارم همسایه ی خدا میشم
رازمو هیچ کسی نمیدونست
نیمه شب از تنم جدا میشم….
شایدم غرقِ تو خیالاتِ_
روزای دورِ بچگی موندم
یا شاید توی جوِّ موزون و
زندگی بعدِ زندگی موندم!!!
((عاشق نورِ ماه و خورشیدم
از خسوف و کسوف بیزارم
هنوزم نیمه های شب آروم
بی دلیل و زیاد، میبارم…))
بچه بودم خیال میکردم
نرسیده به چلّه میمیرم
یا یه روزی تو خونه ی بی بی
گوشه یِ راهِ پله میمیرم…
بچه بودم که بغضِ مادر رو
موقعِ ظرف شستنش دیدم
هنوز اون لحظه رو به یادم هست
علت گریه شو نفهمیدم…
((عاشقِ رنگِ روشنم اما
به تنم رنگِ تیره میشینه
یه پرنده همیشه تو ایوون
وقتی قلبم بگیره میشینه…))
من هنوزم میگم سر چلّه
با خیالِ گذشته میمیرم
از محلی که آدماش رفتن
هی سراغِ بی بی و میگیرم..
از بزرگی نصیبِ من چی بود؟؟
جز تضاد و تعارض و تردید؟؟
بچگی مو به میخ کوبیدن
بعضیا رو نمیشه که بخشید….
نه،ولش کن،خاطره چیزی نیست
جز یه دشمن برای الهامات
علفِ هرزو باید از بُن چید
تا نپیچه به پای الهامات….
((من هنوزم با کفترا خوبم
توی دعوا دلم میخاد کر شم
من هنوزم با بغض دوس دارم
مرهمِ گریه های مادر شم….
نیمه ی شب یه بچه ی آروم
با یه قرآن تا صُب(ح) کنارم هست
شعرای شهریار و دوس داره
از قضا عاشق بهارم هست…))