فکرهای آشفته
عصرِ یک روز تلخِ پاییزی
سقطِ یک روحِ خسته در بدنم
ارتباطِ عمیقِ چشمِ تو با
ردِّ خونهایِ رویِ پیرهنم
بوی خون در اتاق تاریکم
روی تختم ملافه ای خونی
درد آغاز می شود در من
“تو کجایی هنوز بیرونی؟”
درد هی چنگ می زند در من
من ولی چنگ می زنم بر تخت
آخرین دست و پا زدنهای
بی سرانجامِ مادری سرسخت
من پُرم از تهوعی سنگین
از سُرُم، از کبودی دستم
از ترکهایِ رویِ لبهایم
از خودم چون که زود دل بستم
مرگ پیچیده دور پاهایم
سایه اش در اتاق می افتد
ناگهان یک سقوط با جیغی
در تنم اتّفاق می افتد
مُردم امّا هنوز هم نبضم
می زند باز هم به آرامی
من گره خورده ام به تنهایی
خستگیهایِ بعدِ ناکامی
عصرِ یک روز تلخ پاییزی
با صدایی گرفته میخوانم
لای لالای لای لالایی
لای لالای بغضِ پنهانم