دلِ دیوانه
دلم از هجرِ تو جانش به لب شد
تمامِ جانِ من یکباره تب شد
از آن روزی که رفتی یارِ زیبا
تمامِ روزگارم همچو شب شد
بیا اکنون به عهدِ خود وفا کن
دلِ دیوانه ام زین غم رها کن
مگر نه اینکه من عاشق تو مجنون!
به جز لیلیِ عشقِ خود جفا کن
به هر زیبا و حوری و پری روی
جفا کن تو، جفا کن تو، جفا کن
منم آن عشقِ پر شور و شرارهَ ت
منم آن عطرِ سرمستِ بهارت
به جز چشمانِ مستِ نرگسِ تو
کسی زیبنده شد باشد نگارت؟
شرابِ تلخِ دوری و غمِ تو
چگونه سر کِشد دل در نبودت
چگونه سر کند هرروز و هرشب
دلم با خاطرات و یادبودَت
بمان با این دلِ بی تابِ غمگین
که باشد دوری ات چون کوه، سنگین
من و هجر و خیالِ روی ماهت
من و جامِ می و یکدم نگاهت
سراسر شوقِ تو در روح و جانم
که هر چیزی ندانم این بدانم
زمین و کوه و دشت و آسمانها
به هرجا بنگرم این را بخوانم