حصار
حصار
سلام و درود،ترانه ی حصار تقدیم شما
قصه از جایی شروع شد
که تو رو نفس کشیدم
توی بُهتِ هر ترانه
با تو به خدا رسیدم
.
وسط موندن و رفتن
میون باور و تردید
اونکه کم آورد تو بودی
منم اونکه بی تو ترسید
.
کجای قصه رو بی من
سرِ هم کردی و رفتی
که شروع نکرده یک شب
تمومم کردی و رفتی
.
سرت درد میکرد برای
گریه های ناگزیرم؟!
سرت درد میکنه و من
پیِ درد سر نمیرم!
.
“دیگه بسه نا امیدی
توو حصارِ باورِ تو
چن(د) بهارو بگذرونم
تا بیفتم از سرِ تو”
.
چن بهار رد شه بفهمی
تو دلم ردی ازت نیست
خودتو بسپری به اون
قدمای ساکت و خیس
.
قصه از جایی تمومه
که دیگه نیای سراغم
وقتشه کم کُنمِت از
ذهنِ دلتنگِ اتاقم
.
اسمتو خط میزنم تا
تورو به خودت ببخشم
من باید مثل خودت شم
با تو و خاطره یخ شم
.
“دیگه بسه نا امیدی
توو حصارِ باورِ تو
چن بهارو بگذرونم
تا بیفتم از سر تو”…