هامون
به تعدادِ تَرَک های تنِ خشکیده یِ هامون
بیا بنداز بالاپوش رویِ کهنه دردامون
من و تو مشترک با قصه ی تالابِ سرگشته
که رویِ ما سراب افتاده و مهتاب برگشته
چه دلخوش کرده مهتاب از حضورِ عشق میخونه
که از این جلوه ها تنها کویرِ بیوه میمونه
تناوُل کرده از قِی کرده هایِ پیشِ رو داری
تهِ تهمونده ها رو مثلِ بغضی تو گلو داری
صدای ناله ای پیچیده تو گوشت ، گلاویزه
صدای ضجه ای از نرمه هایِ گوشت آویزه
صدا میگفت چن ساله قمر تو عقرب افتاده
چه روزا از سرِ ما رد شده حالا شب افتاده
کرختی رخنه کرده داغ رویِ داغ افتاده
کنارِ شب پرستو زیرِ پایِ ماغ افتاده
کنارِ شب سراب آیینه میشد تا برای ما
شب آراییده شه پنهون بمونه ماجرای ما
صدا میگفت چن ساله که زیرِ خاک و خاکستر
همیشه بدتر از بد داشتیم از چاره ای بهتر
بیا بنداز بالاپوش مثلِ کبک می شینم
سرِ سرخوردمو پنهمون کنم چیزی نمیبینم
یه عمره ماه با تصویرِ رویِ آب همراهه
صدا شاید صدایِ گفتگویِ ماه با ماهه …