بازی
باز می بازم و این بازیِ تکراری بود
لاف می بافی و این قصه دل آزاری بود
من حواسم به تو و تو همه سر در گوشی
من تماشاچیِ جریانِ فراآغوشی
منِ یخ بسته ترین کوهِ یخِ قطبِ شمال
لذتِ آب شدن با کلماتِ تو محال
خسته از بی کسی و زندگیِ پژمرده
با توئه تلخ مزاجِ کسلِ افسرده
غوطه ور در هیجانِ کاذبِ آلوده
بی خبر از منِ بیچاره ی در دل مرده
همه ی زندگی ات قوطیِ کبریتی بود
لایک می خوردی و اوهامِ سلبریتی بود
من پی زیستن واقعی از جنسِ کتاب
در سرم حسرت نوشیدن یک لحظه ناب
تو ولی لایق دنیای دروغی و سکوت
گیج و گمراه اسیر خاستگاه برهوت