میلاد ماهیار
همسایه
همسایه ام در گیر رویا بود
یک سفره با خاکستر نانی
از واقعیت شعرها میگفت
هر چند تو، آن را نمیخوانی
همسایهام را خوب میفهمم با ظرف آبی جشن میگیرد هرشب کنار خانهاش دریا در فکر ماهیها نمیمیرد همسایهام را درک کردم من مرغی ندارد غاز من باشد او برق را از خانه بیرون کرد فکر پلنگان وطن باشد همسایهام درگیر رویا بود یک سفره با خاکستر نانی از واقعیت شعرها میگفت هر چند تو، آن را نمیخوانی همسایه در مرز جنون و عقل آجر به آجر خانه را بخشید من فکر میکردم که دیوار است اسطوره از افسانه را بخشید همسایهام با کوله میگردد در کولهاش دردی پر از شرم است هر شب کنار قبر میخوابد قبری که با خاکسترم گرم است همسایهام درگیر رویا بود یک سفره با خاکستر نانی از واقعیت شعرها میگفت هر چند تو، آن را نمیخوانی