بالهای شوق
این دستها دیگر نمی خواهند
با ناتوانی همسفر باشند
در دام نفرین های نا پیدا
بی ریشه و نا بارور باشند
هر سو برآیند از پی نوری
دیوارها تا آسمان بالا
هر در بکوبند از سر امید
صد قفل بر لبهای آن پیدا
این دستها در کار پروازند
با بالهای شوق می کوشند
از مرزهای هر چه نا ممکن
از دشتهای تشنه می کوچند
وین معجز گرمای دستت بود
از گرمی تو من بهارانم
آن روزهای مرده پوسیدند
اکنون غریق مهر بارانم