کافه خیال

غروب غربت ، روزای عمرم اسیر دست بی انصاف دنیا بگو چی کم گذاشتم تا بیارم برات حتی شده از قلب رویا

کجای قصمون راه تو کج شد
کجا دل کندی و از یاد رفتم
ته قصه مگه این بین ما بود
تموم درد و دلهــاتو شنفتم

پر از درد پر از باروون حالم
سرم دلتنگ آغوش تو مونده
چطور اونکه تموم زندگیمه
منو تا مرز جون دادن کشونده

غروب غربت ، روزای عمرم
اسیر دست بی انصاف دنیا
بگو چی کم گذاشتم تا بیارم
برات حتی شده از قلب رویا

دل بی غصه داری ، بی خیالی
نمی دونی چه دردی داره دوری
باید می رفتی با فکر و خیالت
من و بی تابی و تو با صبوری..

تموم فکرِ خواب هر شب من
شده دنبال رد پات گشتن
پر از تصویر چشمات توو ذهنم
خیال و قرص اعصابم نکشتن

خیالت با وجودم جوون گرفته
توو کنج کافه ی دنج خیالم
توو فنجون کوچیک و تلخ چشمام
بیای از راه می بینی روز و فالم

#حسین_خزایی

نهم اردیبهشت نودو سه

https://www.academytaraneh.com/110290کپی شد!
670
۱
۱