نزن باران
بزن باران که شاید خلق گشنه
ز دامانت در اوردند نانی
بزن باران رها کن اسمان را
زمین هم هست برای تو مکانی
بیایانم مکن بگشای دررا
به باغ خشک و بی بارم بنگر
نگاهی بر دل بی تاب صحرا
گلوی خشک سیگارم بنگر
زمین بنکر که اینقدر زرد و بیوست
بزن باران ابر را رها کن
زمین هم هست معشوقه خوبی
تو یکبار با اسمان جفا کن
به داد تیره ی این خلق مرده
به فریاد گلوی خشک فرهاد
ز این تیره سرانه فتنه افکن
همه داد و همه داد و همه داد
سکونت بر سر بالا ی بالاست
ز سوراخ ته کفشم چه دانی
به پیش تو چو ذره پیش ماهم
تو از دیروز اسفندم چه دانی
نمیدانی نگاه فقر و زر را
که گل از دید انها زشت و زیباست
نمی دانی شعارو وعده خوردن
بزن باران که فصل شست و شو هاست
ز احوال خودم گویم برایت
تنم سرد و درونم داغ داغ است
دلم لرزان شده از باقی راه
بکو ایا ته راهم چراغ است
پلشتی ها بشو از جان مردم
نهال خرمی ها را برویان
بزن باران که یک رنگی نشیند
به افکارو زبان و دیده و جان
اگر چشم انتظار زیر لفظی
بگویم من به کف چیزی ندارم
تمنایم شنو شاید دلت سوخت
که غیر از این صدا چیزی ندارم
دعای مادرانم را شنیدی
نوای دایه دایه وقته جنگ است
بزن باران خودت بین این جهان را
که دست کودکانمان تفنگ است
ببین باران چه کردی با دل من
نباریدی نباریدی برایم
نیوفتادی ز چشم اسمانها
نباریدی برای مادرانم
نزن باران که دیگر فرصتم نیست
به تاریکی نهفتم اخر راه
نزن باران که دیگر کور کور است
تن راه و تن بیراه و گمراه