ققنوس
وقتی که درد فقرتو با ساز
با مردم شهر آشنا کردی
وقتی واسه یک سکه با چشمات
به دست اینو اون نگا کردی
وقتی واسه رهایی از زخم
گرسنگیت آواره ی شهری
وقتی واسه یه لقمه نون حتی
تووبچگی با بچگیت قهری
هیشکی نگفت روو شونه های تو
باری به سنگینیه یک کوهه
تو صفحه ی قصه ی هر روزت
واژه به واژه پر اندوهه
هیشکی ندید دلواپسی هاتو
هیشکی نپرسیدو نمی دونه
حتی توو مسجد اونکه روو منبر
دعا واسه درد تو می خونه
شاید ندونن روزای سختت
با رفتن تقویم تموم میشن
روزایی که هر ثانیه ش قد
روزای یک سالت حروم میشن
اما بدون غیر تو هم هستن
که از دس(ت)زمونه بیزارن
اونایی که دارو ندارت رو
هر لحظه انگار آرزو دارن
مهلت بده به لحظه هات هر چند
سخته ولی رد شو از این کابوس
جونی بگیر از شعله ی دردو
از توده ی خاکستر ققنوس
سازت و بردار و بخون از نو
تا دنیا از فریاد تو پر شه
نذار که توو چشمای مظلومت
یک ذره خستگی تصور شه