استفهام انکاری
من از گرمای دستان تو دانستم
بخاری را با نفت کاری نیست
و در سرمای تابستان
پتو یک مشق تکراریست
و من اصلا نفهمیدم
نه از سرما نه از گرما
چرا گویند عشق بیماریست؟
من از پیچ مژگان تو دانستم
خروج از جاده اجباریست
و با یک فعل مثبت از تو میپرسم
که بی تو زندگی جاریست؟
و این استفهام انکاریست!