بازیم دادند
بازیم دادند از کرک و پر و مرغابی ها شادی ام دادند
بازیم دادند
بازیم دادند
از کرک و پر و مرغابی ها شادی ام دادند
به که اینجا دل می بندم؟!
شانه ام خالیست
به حصاری تکیه می کنم
نمی دانم از آن کیست؟!!
ماه ها و سالها و روزها بازیم دادند
از طنابی که می بافتیم شادی ام دادند
دلتنگی هایم را حصیری کوچک می بافتم
غافل از دلهره هایی که آنجا نشناختم
به صدف، شقایق و ماه
به دعای سبز و اعلا
به شبی که تیره بودم
به دلی رسیده بودم
نکنم شکوه بهارا..
که تو دانی راز ما را
و به امیدی که جان داد
به دلی کمی امان داد
شب من لالایی من…
یک غزل احساس من شو
که شبی با من نگفتند و شبا بازیم دادند
ای شبا بازیم دادند
و صدایی بسته را شادی ام دادند
به انتظار چشم هایی که می دانستم بازی ام دادند
و می دانستم بازی ام دادند!