اَجَل است با خبر نمی آید
می رسد روزی از سرِ پیری
برگهای تاریخ را ورق بزنی
و نهایت سَری تکان بدهی
به تاسف زبان به سَق بزنی
می رسد روزی آرزوهایت
همه اَش سهم وارثان باشد
تک و تنها به خود بگویی که
خویش هم کیشِ ناکِسان باشد
آرزوهای نارِسی که هنوز
سینه بر سینه پاسبان دارند
سینه هاشان خیال می کردند
نوبران های باغبان دارند
می رسد لحظه ای بخواهی تا
به گذشته دوباره برگردی
پیشِ تاریخِ شاکی از دستت
چه به جز دستِ خالی ات داری
سنگ بر سینه میزنی شاید
دِینِ خود را ادا کنی شاید
رویِ سنگت نوشته اند اما
اَجَل است با خبر نمی آید