((معدنچی))
((معدنچی))
نه نور خورشید حالشو پرسید
نه عطر جنگل دردشو کم کرد
داغ چهل تا مرد نون آور
شهر زمستونو جهنم کرد
بالاتر از رنگ سیاهی نیست
وقتی خوراکش غصه با نونه
از ریزش از مردن هراسی نیست
این واسه معدنچی یه قانونه
بعداز شما با دست سرد مرگ
لبخند می میره و تاراج میشه
از چشم مادرها و دخترها
جز اشک چی دیگه استخراج میشه
هم گریه هاشون قاطیه با خون
هم خونه هاشون خالیه از مرد
با قلب سخت و زخمی معدن
با حال این مردم چه باید کرد
این التماس آخرش بوده
یک ایل دلتنگم شده پیدام کن
یکباره دیگه زندگی می خوام
از زیر سنگم شده پیدام کن
بالاتر از رنگ سیاهی نیست
وقتی خوراکش غصه با نونه
از ریزش از مردن هراسی نیست
این واسه معدنچی یه قانونه