آدمک برفی
یه روز زمستونی
زمین سفید پوش
کلاغان قارقار و
درختان خموش
هوا سوزی داشت
سرد و آفتابی
بچه ها بیرون
مشغول برف بازی
بعضی تماشاچی
بقیه اون وسط
جا پا می گذاشتند
رو برفها فقط
گوله برفهایی
که پرت میشد اطراف
به شلوغی تو
کوچه می کرد اضاف
سریدن روی برف
ها کردن دستان
وقتی طاقت نبود
می رفتند خانه شان
نا گه آدمکی برفی
با شوق بنا کردند
یک کِیف دیگه ای
تو این سرما کردند
یکی دماغ گذاشت
یکی کلاه و شال
چشماش مهربون بود
سیاه بود چون ذغال
دستاش دوشاخه از
چوب سپیدار
آدمک برفی
کامل شد این بار
بعد از این بچه ها
رفتند سویی دگر
انگاری که نیست
از آدمک اثر
روزها همین جور
مثل باد می گذشت
تا اینکه گرما
به زمین بازگشت
آدمک برفی
بی هیچ حرفی
کم کمک آب میشد
گویی نداشت ترسی
انگار که می دانست
زمستون بعدی
بچه ها می سازند
آدمکی برفی