مرثیه ای برای مادرم
مادرم ، تاج سرم ، گنجینهء بی ثَمَنم
پس چه شد رخت عزا را تو نمودی به تنم
مادرم ، من که هنوز کودک نوپایِ تواَم
طفل عشقم ، منگر هاج به حجمِ بدنم !
آه ، بعدِ پدرم ، پشت و پناهم تو شدی
وای ، بعدِ خودت از هستیِ خود دل بکَنَم
از خدا هم گله دارم که چنین صاعقه وار
می کند باز به تکلیف قضا ممتَحَنَم
ای خدا ، از بَرِ تو ، آهِ یتیم درنگرفت ؟!
که چنین آتش زنی بر قلبِ باغ و چمنم !!!
خودِ او را که به جز عشقِ تواَش یار نبود
می هراسم بخراشد دل پاکش ، سُخَنم
ما را از لطف به درگاه تو وصلی نرسید
لاجرم روی جز آنجا به جایی نزنم
دردِ دل کردم و بر تندیِ من خرده مگیر
عفو می کن که کنون داغ زنم بر دهنم
(کیا)