آدمک فرضی
حال منو می بینی
دلتنگم و دلگیر
برمن که گذشت و رفت
وارونه مکن تعبیر
یک آدمک فرضی
تن داده به مشق تیر
ساقط شده ازهستی
با بودن خود درگیر
زانو زده پیش مرگ
همسو شده با تقدیر
بی حس شده دست وپا
خوکرده به هر زنجیر
نشتربزنی صد بار
در شاهرگم خون نیست
این زخم زدن هارو
تکرار مکن چون نیست
دریاد من هرگز نیست
یک خاطره ی خوب
با نعش مترسک وار
خشکم زده مثل چوب
داغونه همه دنیام
دل تنگه و تاریکه
نبضم به شمارش
افتاده و نزدیکه