از پشت پنجره
از پشت پنجره میبینمت
زل زدی به سیگار خاموشت
قهوه ی گرمی در میان دستانم
جهنم سردی در میان اغوشت
از پشت پنجره میبینمت
محو میشود در باد اشکهایت
از لابلای پرده ای که میرقصد
کشته میشوی در قلب تنهایت
از ترس ارتفاع تو میافتد
بر روی تراس سنگی خانه
کاغذهای مچاله ی شعرم
در اخرین شعر یک دیوانه
بر روی نردبان اخرین گریه
از دست میدهی اختیارت را
در انتظار مردی هستی شاید
پاک کند اشکهای بی شمارت را
تا عمق استخوان تو میلرزد
غرق میشوی در ترانه ی فرهاد
بی اختیار جلو میروی شاید
برقصد لباس توریت در باد