سرگرمی هم رسالت محترم موسیقی است
این نکته که میخواهم بنویسیم، شاید گندهتر از -دهان که نه- قلم من است؛ اما میگویم و اول عذرخواه این جسارتم و دوم امیدوار که بزرگان در این باره بگویند و بنویسند تا بخش مهمی از بدنه هنرمندان و علاقهمندان موسیقی دچار برخی تضادها و تعارضها نباشند. الان عرض میکنم.
***
به زعم نگارنده، نگاه عمومی ما به موسیقی گرفتار ایدئولوژیزدگی و گرفتار شعارهایی درباره رسالت هنر و هنرمند و از این صحبتها بوده که مخصوص جوامع انقلابی است. اینها در یک دورهای شاید طبیعی بود اما… اجازه بدهید بدونحاشیه اصل مطلب را بگویم.
اغلب هنرمندان وقتی صحبت از هنر و تولید آثار موسیقی میشود، از «رسالت هنرمند» و «تفکر» و «تعالی طرز فکر مردم» و… میگویند و وظیفه موسیقی و موزیسین را رساندن جامعه و مردم به این اهداف میدانند؛ در حالی که -به زعم بنده- آنچه اهمیت دارد، زندگی مردم و تأثیرگذاری موسیقی و هنر روی کیفیت و سطح آن است، نه لزوماً تفکرشان.
مردم زندگیشان را میکنند و علایق و شغلهایی دارند و بینشان روابطی وجود دارد و خانوادهای و دوستیهایی و خلاصه آنکه زندگی جاری است و در این بین، موسیقی و هنر هم هست و هنرمند هم لابهلای این مردم و در طبقات مختلفشان، طبقهبندی خود را دارد و او هم مشغول «زندگی» است با همه شئون آن. در این بین، مردم به سرگرمی احتیاج دارند و اصولاً میخواهند به یک کنسرت موسیقی بروند که مثلاً اصلاً فکر نکنند و به قول امروزیها ریلکس شوند و بروند سراغ زندگیشان. آیا این ایرادی دارد؟
آیا حتماً باید آنجا هم چیزی بیاموزند و حتماً دچار تعالی شوند؟ نه بهخدا. رسالت واقعی موسیقی تأثیرگذاری مثبت روی عاطفه شنونده است، نه صرفاً تفکرش. هنرمندی که خنده را به لب و اشک را به چشم شنوندهاش میآورد هم به اندازه هنرمندی که عالیترین مفاهیم انسانی و عرفانی را مطرح میکند، محترم و ستودنی است. هر کس هم به شکلی اشک به چشم و خنده بر لبش میآید و من شاید، وقتی یک مفهوم عمیق انسانی و عرفانی به بهترین شکل بیان میشود، عاطفهام تحریک میشود؛ اما حق ندارم سلیقهها و شکلهای دیگر بیان این احساسات را هنر ندانم و عاملش را به بیهنری متهم کنم. شاید…
***
نکته مهمِ عرضی که دارم، اینجا است. اصل این است که هر کس خودش باشد و صادقانه خودش و داشته، درونیات و یافتههای خود را بیان کند تا آنچه که میگوید از دلش بر بیاید که بر دل شنوندهاش بنشیند. خواننده جوان موسیقی اصیل ایرانی که هنوز درک درستی از عرفان و تصوف ندارد، چنان سوز عرفانی سر میدهد و اشعار قدما را میخواند که انگار خود شیخ ابوالحسن خرقانی است. معلوم است که در نهایت حرفش بر دلی اثر نمیگذارد. کلماتی که بر زبان او جاری است، فراتر از درک او است و آنها را نه به خاطر دل خودش که به خاطر سلیقه که نه، مد ایدئولوژیزدهی جامعه موسیقی میخواند. چرا دست و پایش را باز نمیکنیم که مناسب سن و دانش خودش، برای دل خودش و برای آنچه مبتلابِه زندگی و اطراف خود او است، بخواند؟
اینها نتیجه دور شدن از سلیقه و خواسته مردم است. به آثاری که خوانندگان بزرگ موسیقی ایرانی قبل از انقلاب میخواندند، توجه کنید. آنها هر شب -مثل بازیگر تئاتر- نفس به نفس با مردم در ارتباط بودند و باید عنصر عاطفهشان را تحریک میکردند و در یک کلام، هم به آنها لذت و اشک و خنده میدادند و هم سرگرمشان میکردند. مردم به آنجا میآمدند تا غمهای روزانه خود را فراموش کنند و رها شوند، نه اینکه ذهنشان درگیر مفاهیم عمیق شود. باید برای آنها «ترانه» خواند، نه کلمات مغلق و مفاهیم پیچیدهای که درگیرترشان کند. البته آنچه میگویم به این مفهوم نیست که نباید برای قشر فرهیخته و طبقه الیت جامعه تولید کرد. این اتفاق میافتد و باید بیفتد، اما نباید آن را به همه موسیقی تعمیم داد.
به نظر شما چرا شعر ما و موسیقی ما -حتی وقتی بسیار فراگیرتر شده- مثل سابق تأثیرگذار نیست؟ دلیلش همین فاصلهها و ایدئولوژیزدگیها است. تقریباً اغلب کسانی که آموزشهای ردیف موسیقی ایرانی را به صورت کامل دیدهاند و مثلاً یک خواننده و یا نوازندهی آموزشدیدهاند، اگر کنسرت که نه، در یک جمع خانوادگی ۵۰ نفره قرار بگیرند که همه میخواهند شاد و خوش باشند، اگر چیزی را بخوانند که این شادی را افزون کند، فکر میکنند دارند گناه میکنند و از اصولی که بر اساس آن آموزش دیدهاند، عدول کردهاند. دیدهام که میگویم.
آنها اغلب همه همّ خود را صرف این موضوع میکنند که نشان دهند با عالیترین مفاهیم عرفانی پرورش یافتهاند و یاد گرفتهاند در حالی که اصل خودشان و آنچه در ذهن خودشان میگذرد، ادامه دادن همان دورهمی خوشی است که در کنار خانواده دارند. اتفاقاً رسالتشان در آن لحظه هم همین است که طوری ساز بزنند و بخوانند که آن جمع شاد خانوادگی را شادتر کنند و غم را از دلشان بزدایند و در یک کلام، سرگرمشان کنند. همین را تعمیم بدهید به کل جامعه. اگر ما خود را از مردم بدانیم و از مردم باشیم، متعهدیم به غمها و شادیها و سرگرمیها و تفکرات و در یک کلام همه شئون زندگیشان.
***
البته که متأسفانه اینگونه نیست. همین است که جامعهای خسته داریم. همین است که به هم پرخاش میکنیم و متأسفانه اغلب به هم احترام نمیگذاریم. همین است که همه جَوزدهایم و موقع سخنرانی، داد سخن میدهیم درباره همه چیز؛ حتی اموری که مورد علاقه قلبی ما نیست. اینها مشخصه ایدئولوژیزدگی است.
اگر رسالتی بر هنر مترتب باشد، رهایی جامعه از این تشویشها است. ما باید یاد بگیریم نقاب برداریم و خودمان باشیم و خودمان را صادقانه به مردم و جامعه ارائه کنیم تا صداقت و راستی رواج پیدا کند و شادی و زندگی و حتی سرگرمی نصیبشان شود، نه تفکراتی که روزگار کجمدار را مغلقتر میکند.
***
آنچه میخواستم بگویم را نتوانستم بگویم و موضوعات دیگری در این رابطه هست که بعداً خواهم نوشت؛ اما برای حُسن ختام این بخش، بیان این خاطره خالی از لطف نیست:
نوروز دو سه سال قبل، یکی از کانالهای آنطرفی، مستندی از زندگی یکی از ستارههای آمریکایی موسیقی پاپ پخش میکرد و آخرین سکانس این فیلمِ دوقسمتی، بریدهای از شروع یکی از کنسرتهایش بود. وقتی روی صحنه آمد، گفت: «همه شما در زندگیتان غصهها و مشکلاتی دارید؛ اما امشب میخواهم کاری کنم که اقلاً وقتی اینجا هستید، این غصهها را از یاد ببرید و من، چه آدم خوشبختی هستم که این رسالت بزرگ به من سپرده شد.»
الان هم که به این جمله فکر کردم و نوشتم چشمانم اشکی شد.
[ آرش نصیری – روزنامهنگار، مدیر و مجری برنامه هزار صدا ]