متولد پاییز
تو میرسی
با آن چشم های وامانده از همه هیچ
با خود رایحه بهار می آوری
اصلا مهم نیست که متولد پاییزی
شاید اشتباهی شده باشد !
بهار را می آوری همینجا گوشه اتاقم ،
انبار می کنمش
می گذارمش توی صندوقچه ی قدیمی
نگاهش که می کنم شکوفه می زنم
اصلا مهم نیست که متولد پاییزی ؛
وقتی تو میرسی پنجمین فصل خداست!
من رویین تن می شوم
سرما را بیرون میریزم از توی برف ها
خورشید را می کِشَم توی یک صفحه ی دیگر ، ورق می زنم
گم می شوم
من اینجا چه می کنم ؟
تو می رسی و می گویی ، صندوقچه را باز کن ،
می خواهم بروم
و باز چهار فصل تکراری زمین آغاز می شود …