دختر گدا……
با اون چشای بی رمق
شیطونو ، گاهی بیصدا
کاسه ی زنگاریه اون
دختر کولیه گدا
رهگذرای مرد و زن
میگذرن از کنار اون
دخترک قصه ی ما
منظره ی نگاهشون
غریبه با عروسک و
غریبه با شونه زدن
از چشم دختر گدا
تموم آدما بدن
سه سکه و یه اسکناس
خیسه تو دست اون شدن
چشمای دختر ، زیر نور
انگاری مثل خون شدن
میماله هی صورتشو
با آستینای پیرهنش
خورشید، فرو میکنه هی
زلفای تیز و تو تنش
نه کیف و کفش و مدرسه
نه یه نوازش حقیر
آخه چی آرزو کنه
بیچاره دختر فقیر
کنار اون پیاده رو
پاتوق روز و شبشه
تو رو خدا کمک کنید
همیشه ورد لبشه
کسی نمیدونه کجا
خونه و سرپناهشه
مگه کسی داره که شب
دلتنگ و چش براهشه
کسی نمیدونه چرا
اینجوری سرنوشتشه
آخه چرا، گوشه ی اون
پیاده رو، بهشتشه
آخه چرا گدا شده
اگه بپرسی تو ازون
ممکنه بت جواب بده
بخاطر یه لقمه نون
هر کی که هس ،هر چی که هس
آخه اونم، یه آدمه
یه دختر کاسه به دس
خیلی توقعش کمه
من، نه بخاطر خودم
فقط بخاطر نگاش
بخاطر غصه ای که
خوابیده توی خنده هاش
بخاطر دستای اون
که زبره توی بچگی
بخاطر سختیایی
که میکشه تو زندگی
میخوام واسش پر بکنم
اون کاسه ی تو خالی رو
هدیه کنم از ته دل
ترانه ای خیالی رو…..