مستی ایام
مستی ایام گذشت از سر سرمست من
یار من از من گذشت شد به فنا هست من
عمرگل عشق گذشت در چمن زندگی
ماه گذشت مهر گذشت شد همه جا تیرگی
عیش گذشت نوش گذشت مستی ایام گذشت
شیرینی از لحظه رفت حلاوت از کام گذشت
صبح که بیدار شدم مسته روی یار شدم
هر دو به یک ره شدیم هم ره این یار شدم
یار به مقصد رسید با همی ما گذشت
روز به پایان رسید روشنی از ما گذشت
شب مجالی بیافت گستره نور گذشت
حاکم شب حکم داد روشنی اخراج گشت
یار من اکنون کجاست کنج کدامین شب است
جست و جوی یار کنم چون که توانش کم است
خلق بگویند نکن خود به خطر رو به رو
او که تو را یار نبود در سفره کو به کو
هم سخنت در خفا وز دلت آگاه نبود
در بد و خوب سفر هم ره و هم راه نبود
چون که به مقصد رسید هم رهیت ترک گفت
تو به خیالی دلش با دله تو گشته جفت
گویمشان که خموش نای شنیدن نماند
گرچه مرا یار نبود تا به رسیدن نماند
من چه کنم بت دلم مشکلم از عاشقیست
بین شما بی دلان کس ز من آگاه نیست
بی سر و سامان منم مست روی یار منم
حال من اکنون بد است شکوه و شیون کنم
من نتوانم بدور از نگهش سرکنم
ناله و افغان کنم گوش فلک کر کنم