دور دست آرامش..
پنجره ای رو به تماشا، نزدیک غروب به بن بست خودم
آرامش من گریه شب های تلخ رنگ، در دور دست خودم
به غروب زندگی تن زده ام و اوج سکوتم، فریاد نیستم!
حبس جانم، من در دور دست خودم یک نفس آزاد نیستم
نیستم دربند من، به دیوار کودکی ام شرح یک لبخند مبهم
عادت همیشه ام شده، تکرار تماشا، تکرار نامعلوم و درهم
قلب آرامشم، آرام تر از باد به گوش کوه سنگین میزنم
به دور دست خودم ایستاده ام، ایستاده تر از هر کوه منم!
تلاش بیهوده ای ز نفس دارم، من نه هیچ آمدم نه رفتم!
پشت دیوار کودکی ام، میان هر لحظه پوچ درآمد و رفتم
سنگ ها را شنیده ام، به دریایی خود خیره مانده ام روبرو
به دور دست من ایستاده ام و بیهوده ام از جست و جو
من از پنجره ای رو به تهی به مرگ میخندم، به دور دست
به خاک تنهایی نشسته ام و به خاک سپردم این جان مست
هزار و یکشب به هوای خود رفته ام، میروم از خود بازهم
میروم به همسایگی هر لحظه من، دست در دست خود دهم
من به دور دست خود می اندیشم، به خواب ابد آرامش!
به تحیر پرواز ابر گوشه گیرم، به سرگردانی خود من در تنش
ابری نه، باران نه، من از یادها، از دور دست تو فراموشم
«من به دور دست خودم ایستاده ام، هوای خودم را مینوشم»
به قلم سیاوش باران